در دلم بود كه آدم شوم؛ امّا نشدم
بيخبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پيرِ خرابات نهم روي نياز
تا به اين طايفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خويش كنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از كف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از كوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خويشتن و واله رخسار حبيب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پاي به سر هوش شوم
كز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بيابم به سوي دار فنا
در وفا يار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر كنم از كعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مكرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد اي نفس خبيث
در دلم بود كه آدم شوم؛ امّا نشدم
پيري رسيد و عهد جواني تباه شد
ايّام زندگي، همه صرف گناه شد
بيراهه رفته پشت به مقصد، همي روم
عمري دراز، صرف در اين كوره راه شد
وارستگان، به دوست پناهنده گشتهاند
وابستهاي چو من به جهان، بي پناه شد
خودخواهي است و خودسري و خودپسندي است
حاصل ز عمرِ آنكه خودش، قبلهگاه شد
دلدادگان، كه روي سفيدند پيش يار
رنج مرا نديده كه رويم سياه شد
افسوس بر گذشته، بر آينده صد فسوس
آن را كه بسته در رسن مال و جاه شد
از نورْ رو به ظلمتم؛ اي دوست، دست گير
آن را كه رو سيه به سراشيب چاه شد
امام خميني (ره)